گمشده ۵---نویسنده : محمد ۲۲۱
[ ]
گمشده ۵---نویسنده : محمد ۲۲۱
نظرات

سلام.

طبق قولی که دادیم امروز دو شنبست و این شما و این قسمت جدید :)
این دفعه یه مقدار بیشتر هم گذاشتم...امیدوارم راضی باشید:))
جان ابرویش را بالا انداخت و همان موقع مایکرافت سراسیمه وارد شد (( شما دو تا این جا چیکار می کنید !‌))
و با دیدن شرلوک و جان که پشت کامپیوتر نشسته بودند در را بست ((‌قبل از هر چیزی باید بگم ... )) 
جان از جایش بلند شد (( چطور همچین کاری کردید ؟‌ اون دختر یک تنه کل سیستم سیاسی و اقتصادی آلمانو می تونه عوض کنه اون وقت شما ها آوردینش بریتانیا تا به موقعش ازش استفاده کنید !‌شما چه جور آدمایی هستید ))
مایکرافت با خون سردی گفت (( هر مهره ای یک روز به درد می خوره ، ما امیدوار بودیم با مخفی کردن هویتش ... ))
ناگهان شرلوک از جا پرید و فریاد زد ((‌ این کار کثیفیه که شما انجام میدید . با زندگی یک دختر بازی کردید !‌ واقعیتو به خاطر منافعتون ازش مخفی کردید ))
مایکرافت از واکنش شرلوک تعجب گرده بود :‌((‌ خدای من ببین کی داره این حرفو می زنه ! برادر تو که خودت حداقل نصف زندگیت همین کارو با آدمای دور و ورت کردی ))
حالا تقریبا اوضاع به یک دعوای برادرانه تبدیل شده بود (( من هویت آدم ها رو ازشون نمی دزدم و بعد توی خطر بندازمشون !‌))
مایکرافت روی صندلی اش نشست (( سعی کنید اینو درک کنید ، اون دختر فقط دو سالش بود که پدر و مادرشو کشتن ما چیکار باید می کردیم ؟‌ پدر و مادرش که از نظر اقتصادی تقریبا مالک یک سوم زمین های کل آلمان بودند و از نظر اقتصادی در حدی بودند که رییس جمهور تعین می کردند ! سیاست های مالی و ارتباطی کل آلمان دست این خانواده بود و با ما همکاریه خوبی داشتند . ولی طی یک شورش ساختگی توسط رقیبشون کشته شدند و فقط همین یک بچه ازشون موند با خالش ! ))
شرلوک شال گردنش را با حرص در آرود (( و شما هم تصمیم گرفتید بیاریدش اینجا توی انگلیس و تمام زندگیشو بهش نگید واقعا کی بوده ))
(( ما اونو از حقیقت حفظ کردیم اگر می فهمیدند جونش تو خطر بود . مثل پدر و مادرش می مرد ))
(( نه مایکرافت به من نمیتونی دروغ بگی ! شما ازش محافظت کردید تا به موقعش از هویتش استفاده کنید تا به موقعش اونو مثل گوسفند جلو بندازید و امیدوار باشید مقابل گرگ ها دووم بیاره !‌))
جان تایید کرد :‌((‌میخواستید ازش سو استفاده کنید ))
مایکرافت مقابل برادرش ایستاد : ((‌اسنادی وجود داره ، قرار داد هایی وجود داره که فقط و فقط اون دختر میتونه باطل یا تمدیدشون کنه فقط به خاطر نام خانوادگیش و فقط به خاطر این که از اون خانوادست . مهم بود که همیشه جلوی چشممون باشه ))
شرلوک گفت (( خوب الان دیگه نیست و جونش هم توی خطره . هر کسی بفهمه کیه صد در صد میکشتش که دقیقا سیستم سیاسی آلمان به هم نریزه !‌))
شرلوک و مایکرافت تنها یک نفس با هم فاصله داشتند ، شرلوک با نگاهی مغرورانه به مایکرافت نگاه کرد :‌(( من پا پس نمیکشم مایکرافت ، این پرونده رو تا آخرش میرم نه به خاطر مسخره بازی های شما و بازی هایی که به خاطر منافع خودتون راه می ندازید . به خاطر این که دختری که الان جونشو توی خطر انداختید باهوش تر از اونیه که بزارم با بازی های شما نابود شه ))
مایکرافت به عصایش تکیه داد :‌(( دختری که راجع بهش حرف میزنی کسیه که منم دوست ندارم کشته بشه به همین خاطر هم تو را استخدام کردم ! مامورین ام ای سیکس به خاطر درز اطلاعات احتمالا می خوان بکشنش !‌))
جان ناباورانه گفت :‌(( الان هر دو گروه دنبال اینن که بکشنش !‌؟‌))
شرلوک نفس عمیقی کشید :‌(( تو نمیتونی روابطتت دیپلماتیکتو با یک کشور ادامه بدی و توی دستت هم یک بمب ساعتی علیه همون کشور داشته باشی !‌))
جان سرش را تکان داد :‌ ((‌ یعنی برای این که آلمان فکر نکنه انگلیس علیهش داره کاری انجام می ده میخواد دختره رو بکشه ؟‌))
مایکرافت گفت (( البته ! اما همون طور که برادر عزیزم گفت اون دختر برای کشته شدن زیادی جالبه !‌))
شرلوک رویش را برگرداند و با خودش گفت (( هر ثانیه ای که داریم بحث میکنیم وقتو تلف می کنیم !‌ ))
شال گردنش را باز کرد که خبر از فشار زیادی که رویش بود می داد (( باید فکر کنم ! بریم جان !‌))
مایکرافت روی صندلی اصلی اش وسط اتاق نشست ، جان پرسید :‌((‌کجا ؟‌))
مایکرافت به جای شرلوک پاسخ داد ((‌جایی که ماجرا از اول اونجا شروع شده !‌))
شرلوک لحظه ای ایستاد :‌(( اگر چیزی میدونی که کمکمون می کنه بتونیم پیداش کنیم ... ))
مایکرافت میان حرف هایش گفت (( مقام من به من اجازه نمی ده در مورد این موضوع ... ))
شرلوک زیر لب فوش داد (( گور بابای خودت و مقامت ))
و از اتاق خارج شد و در را با حرص بست ، جان گفت (( اون باید به یکی گفته باشه !‌))
شرلوک پله های باشگاه را دو تا یکی پایین میرفت :‌(( البته که به یکی گفته وگرنه نمیتونه دزدیده شدنش اونم وقتی تازه فهمیده تصادفی باشه ))
وقتی جان و شرلوک مجدادا در تاکسی نشستند شرلوک بلند بلند فکر کرد :‌((‌ دختر یک روز قبل از دزدیده شدن می فهمه که هویتش چیزی نبوده که فکر می کرده ... اولین قدمش چیه ؟‌))
جان پاسخ داد :‌(( عصبانی میشه ! ))
(( عصبانی میشه ! سر خاله اش داد می زنه . بعد چی ؟ دنبال چیزی می گرده که ازش دزدیده شده !‌))
جان زمزمه کرد (( هویتش !‌))
شرلوک سر تکان داد (( سر هاپرز توی آلمانه و خونه نیست ! اگر مدارک و حقیقتی باشه باید توی اتاق کار اون نگه داری میشده !‌ پس دختر در زمان مناسب میره توی اتاق و دنبال هویت گم شدش می گرده . همون طور که گفتی امکان نداره موضوع دزدینش تصادفی و بلافاصله بعد فهمیدن حقیقت باشه پس اون به کسی گفته ! به کسی که احتمالا اطلاعاتش رو از توی اسناد اقای هاپرز پیدا کرده . کسی که نمیشناخته !‌))
جان فکر کرد :‌(( تو میگی اون دختر باهوشی بوده .. ))
(( البته ببین تا چه حد برامون رد به جا گذاشته !‌))
(( پس چرا باید به یک غریبه اعتماد کنه !‌؟‌))
شرلوک خندید (( درسته ! سوال خوبی بود جان !‌ ))
(( واقعا !؟‌))
(( اگر شخص سوم میدونسته دختر همون شخص گمشدست توی اتاق می کشتتش و زحمت دزدیدن خودش و وسایل شخصیش رو نمی کشید ، پس نمیدونه ! یا این که می خواد مثل انگلیس ازش استفاده کنه که در این صورت اگر من بودم به زور متوسل نمیشدم . خیلی راحت با ادامه ی ارتباط با دختر می تونست نظرشو جلب کنه و کاری کنه که بهش اعتماد کنه ! اما اون فقط فکر می کنه دختر اطلاعاتی داره نه این که همون شخصه ! عجیبه ! جطور شک نکرده که دختر همون شخصه گم شدست !‌‌))
جان انگار جواب این یک سوال را می دانست (( شاید انتطار وارث بهتری رو داشته !‌))
(( منظورت چیه ؟‌))
(( شاید انتظار داشته وارث خانواده یک پسر باشه نه دختر ! کسی به یک دختر شک نمی کنه چون ... ))
(( چون یک دختر نمی تونه فامیلی خانواده رو یدک بکشه !‌ جان تو فوق العاده ای !‌))
جان لبخند زد . شرلوک برای یک لحظه از جا پرید (( حرف مایکرافت !‌!‌ مایکرافت گفت اسناد و سند هایی وجود داره که فقط اون میتونه تمدید یا لغوشون کنه ! هر کسی از راه برسه می تونه ادعا کنه همون وارثه کسی هم از خاندانشون نمونده که بشه آزمایش دی ان ای انجام داد !‌ مایکرافت لعنتی یک چیزیو می دونسته !‌ باید یک نشانه وجود داشته باشه ! یک علامت که بفهمن کسی که داره ادعا می کنه دروغ نمیگه !‌ ))
شرلوک گوشی اش را از جیبش در آورد  در اینترنت شروع به جستجو کرد ((‌  خاندان روتچایلدز ))
در حالی که شرلوک بالا تا پایین اینترنت را جستجو می کرد جان در فکر فرو رفته بود :‌(( برای یک بچه ی دوساله چه علامتی میتونن گذاشته باشن ؟ ))
شرلوک افکارش را تکمیل کرد (( علامتی که هرجایی پیدا نشه و مشخص باشه از بچگی ایجاد شده که هر مدعی نتونه جعلش کنه !‌))
و گوشی را با عصبانیت به کناری انداخت ((‌هیچی ! تنها اطلاعاتی که توی اینترنت هست همونیه که تو کامپیوتر مایکرافت هم دیدیم :‌علامت خاندانشون یک خورشیده با اشعه ی های مثلثی !‌ جز این هیچی نیست ! انگار اجازه ندادن هیچ اطلاعاتی توی اینترنت باشه !‌))
جان گفت ((‌تحقیق منو گشنه کرده ! نمیخواییم چیزی بخوریم ؟‌))
آخرین چیزی که شرلوک به آن فکر می کرد شکمش بود با این حال تاکسی مقابل یک رستوران ایستاد تا جان بتوند یک همبرگر با فیش اند چیپس بخرد .وقتی جان جدادا وارد ماشین شد شرلوک بلند بلند با خودش حرف میزد (( یک خاندان قدیمی با سنتت های قدیمی ، سنت هایی که نسل به نسل جلو میرفته ، چه سنت هایی ))
شرلوک دستانش را در هوا تکان می داد و راننده ی بخت برگشته با تجب از آینه ی ماشین او را نگاه میکرد جان با چشم و ابرو به راننده فهماند که راه بیفتد ،‌شرلوک در قصر ذهنی اش بود و جان با خیال راحت در این مدت همرگرش را خورد و فیش اند چیپس را برای شرلوک نگه داشت که شرلوک نفس عمیقی کشید و تند تند گفت ((‌ خاندان قدیمیه پس نمیتونستند از تکنولوژی های هوشمندانه ای استفاده کنند مثل لیزر یا تزریق مواد دفع نشدی به خون یا حتی کد دیجیتال مخصوص ))
جان یکی از فیش اند چیپس ها را برداشت (( شاید شبیه همون پرونده ی نیلوفر سیاه باشه ))
شرلوک فریاد زد (( وایسا !‌))
تاکسی با صدای قیژ شدیدی ایستاد (( نیلوفر سیاه کدوم نیلوفر ؟‌))
جان که نفس هایش از شدت ترمز به شمارش افتاده بود گفت (( همون پرونده ی دزدیدن عتیقه ها از هنگ کنگ ! اونا از یک ... ))
شرلوک چشمانش را بست (( اونا از خالکوبی روی پاشنه ی پاشون استفاده می کردن ، خالکوبی نیلوفر آبی ! اما اونا باند تبهکاری بودن ! خالکوبی باید جایی باشه که بشه پنهانش کرد در عین حال در مواقع لزوم هم بشه نشونش داد ! ))
شرلوک چشمانش را باز کرد و به جان خندید (( راه بیفت ! ))
مرد بیچاره که سرسام گرفته بود راه افتاد ، شرلوک با لذتی وصف نشدنی گفت ((‌فقط افراد نزدیک خانواده می دونستن ! امیدوارم توی عمارت هاپرز بشه یک موزر پیدا کرد ))
جان تعجب کرد :‌(( موزر برای چی !‌))
شرلوک خندید (( این یکی از بهترین پرونده هاییه که مایکرافت بهم داده برخلاف بقیشون که حوصله سر بر بودند !‌))
 
ادامه دارد...
امیدوارم‌ لذت برده باشید:)
 


تعداد بازدید از این مطلب: 93
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

پنج شنبه 20 آذر 1399 ساعت : 21:37 | نویسنده : شرلوک
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



آخرین مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
درباره ما
I'm bored of being bored because being bored is SO boring since 2011 (عضو باشگاه نویسندگان میهن بلاگ) Bakerstreet.ir
منو اصلی
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندهای روزانه
دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 126
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 115
:: باردید دیروز : 2
:: بازدید هفته : 122
:: بازدید ماه : 182
:: بازدید سال : 804
:: بازدید کلی : 804
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان شرلوک هلمز ساکن ۲۲۱ بی خیابان بیکر و آدرس bakerstreet.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.